معنی مرکز مراکش

حل جدول

فارسی به عربی

مراکش

مغرب


مرکز

تدخل، ترکیز، قلب، محطه، محور، مرکز، مقعد، إدارَه

فارسی به ایتالیایی

مراکش

Marocco

لغت نامه دهخدا

شرفای مراکش

شرفای مراکش. [ش ُ رَ ی ِ م َ ک ِ] (اِخ) خاندانی که از 951 هَ. ق. = 1544م. تا 1311هَ. ق. = 1893م. در مراکش حکومت کردند. این امرا چون خود را از فرزندان حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام و اولاد فاطمه علیها السلام می دانستند، خود را شریف (ج، شرفاء) می نامیدند. این سلسله شهر تاروت را در سال 921 هَ. ق. و بلاد مراکش و فاس را اندکی بعد تصرف کردند ولی استقلال ایشان از سال 951 هَ. ق. = 1544م. آغاز می گردد. شرفای مراکش دو طبقه اند: حسنی، فلالی.در مدت 6 سال که سلسله ٔ دوم جای سلسله ٔ اول را گرفت مراکش قرین هرج و مرج بود. حدود مراکش همیشه به حال کنونی بوده ولی همه وقت دو شریف - که رقیب یکدیگر محسوب می شده اند - یکی در فاس و دیگری در مراکش مقام داشته اند. شرفا به خود عنوان خلیفه و امیرالمؤمنین می دادند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به «شرفای حسینی » و «شرفای فلالی » و طبقات سلاطین اسلام صص 51-55 شود.


حسنیان مراکش

حسنیان مراکش. [ح َ س َ ن ِ م َ ک ِ] (اِخ) امرای حسنی مراکش، که از 951- 1311 هَ. ق. / 1544-1893م. حکومت کردند. این امرا چون خود را از فرزندان حسن بن علی بن ابیطالب و اولاد فاطمه دختر پیغمبر اسلام میدانستند خویشتن را شَریف که جمع آن شُرفا است مینامیدند. و این سلسله شهر تارودت را در سال 921 هَ. ق. / 1515م. و بلاد مراکش و فاس را کمی بعد تصرف کردند، ولی استقلال ایشان از تاریخ 951 هَ. ق. / 1544م. شروع میشود. شرفای مراکش دو دسته بوده اند: طبقه حَسنی و فلالی و در مدت شش سال که سلسله ٔ دوم جای سلسله ٔ اول را گرفتند مراکش در هرج و مرج بوده است. مرزهای مراکش همیشه بصورت کنونی بوده، ولی همه وقت دو شریف که رقیب یکدیگر بودند داشته، یکی در فاس مقام داشته و یکی در مراکش. این شرفا بخود عنوان خلیفه و امیرالمؤمنین میدادند. نامهای شرفای حَسنی که از 951- 1069 هَ. ق. / 1544- 1658 م. فرمانروایی کردند بدین قرار است:
سال قمری نام
سال میلادی
951 محمدالاول 1544
965 عبداﷲ 1557
981 محمد دوم 1573
983 ابومروان عبدالملک اول 1575
986 ابوالعباس احمد اول منصور 1578
1012 ابوفارس وزیدان (رقبای یکدیگر) 1603
1016 زیدان (بتنهایی) 1608
1038 ابومروان عبدالملک دوم 1628
1040 ولید 1630
1045 محمد سوم 1635
1066-1069 احمددوم 1654-1658


مرکز

مرکز. [م َ ک َ](ع اِ) میانه ٔ دائره.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث). نقطه ٔ پرگار.(مهذب الاسماء). دنگ. در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دائره ٔ پرگار را بهمین جهت رکز گویند که آن جائی است که نوک پره ٔ پرگار را در آن فرو برده با پره ٔ دیگر دایره می کشند.(غیاث). || در اصطلاح مهندسان، نقطه ای است در وسط دایره یا کره بطوری که جمیع خطوطی که از آن نقطه بسمت محیط دایره یا کره خارج گردد برابر باشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل محیط. میان دائره یا کره. ج، مَراکز:
همی نام باید که ماند نه ننگ
برین مرکز ماه و پرگار تنگ.
فردوسی.
چون مرکز پرگار شد آن قطره ٔ باران
وان دایره ٔ آب بسان خط پرگار.
منوچهری.
مرکز نشود دایره آن دایره بنگر
صد دایره در دایره بنموده پدیدار.
منوچهری.
|| میان چیزی.(غیاث). قلب. دل:
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید.(سندبادنامه ص 2). جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد.(سندبادنامه ص 2).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ.
نظامی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
آن لگد کی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی.
- فلک خارج مرکز، فلک اوج. و از آنرو این فلک را خارج مرکز گویند که مرکز آن غیر مرکز زمین است و محیط بر زمین.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکز اتکاء، نقطه ٔ اتکاء. مرکز اتکال. پشت. پشتی بان. پشت و پناه. پشتی وان. هوادار.
- مرکز ارض، مرکز زمین.
- مرکز اغبر، مرکز غبرا. کنایه از زمین:
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر برمرکز اغبر.
ناصرخسرو.
- مرکز خاک(خاکی)، زمین:
انباشت شاه معده ٔآب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.
نظامی.
- مرکز خورشید، کنایه از آسمان چهارم.(برهان)(آنندراج):
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل از این دایره ٔ لاجورد.
نظامی.
- || کنایه از دنیا.(برهان)(آنندراج).
- مرکز شدن، نقطه ٔ اتکاء و قلب و نقطه ٔ استثنائی چیزی قرار گرفتن:
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
- مرکز ضوء، در اصطلاح فیزیک، در عدسیها محل تقاطع محور اصلی با محورهای فرعی است.
- مرکز غبرا، مرکز اغبر. کنایه از زمین:
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا.
مسعودسعد.
- مرکز کارزار، میدان جنگ:
به کردار آتش به نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار.
فردوسی.
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار.
فردوسی.
- مرکز مثلث، کنایه از زمین، به اعتبار ابعاد ثلاثه که طول و عرض و عمق دارد.(غیاث):
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
|| جای باش مردم.(منتهی الارب). جایگاه.(مهذب الاسماء). موضع و محل شخص، أخل ّ فلان بمرکز؛ موضع خود را ترک کرد.(از اقرب الموارد):
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم.
فردوسی.
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندرین مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سرگهواره ای بمانده دوتا.
خاقانی.
چار پای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن.
خاقانی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. سعدی(گلستان).
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- مرکز چرخ، کنایه از زمین.(غیاث)(آنندراج).
- مرکز خاک و زمین یا وسط کره ٔ ارض.(غیاث)(آنندراج).
- امثال:
حق به مرکز قرار گرفت.(امثال و حکم دهخدا).
|| جائی که لشکر را قیام لازم باشد.(منتهی الارب). جایی که به سپاهیان امر شود در آنجا باشند.(از اقرب الموارد). لشکرگاه. معسکر. اردو. || مرکزوالی، محل اقامت او.(لغت مولده است).(از اقرب الموارد). مقر حکومت. حکومتی. || محل استاده کردن چیزی.(غیاث). || در اصطلاح املاء، دندانه در کتابت. هر یک از دندانه های کلمه که نشان حرفی باشد. خمیدگیها که برای باء و پی و تاء و یاء و امثال آن وضع کنند و با نقطه های یگانه و دوگانه و سه گانه ٔ تحتانی و فوقانی از یکدیگر متمایز سازند. چون مرکز ب «بد» و «سبد» و مرکز ن «تند» و «نیک »(یادداشت مرحوم دهخدا).

عربی به فارسی

مرکز

مرکز , میان , وسط ونقطه مرکزی , درمرکز قرار گرفتن , تمرکز یافتن , متمرکز کردن , تمرکز دادن , تغلیظ

فرهنگ عمید

مرکز

میان دایره، نقطۀ وسط دایره،
محل اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه،
محل، مکان،
[قدیمی، مجاز] دنیا، جهان،
* مرکز ثقل: (فیزیک)
گرانیگاه،
جایگاه اصلی چیزی،

فرهنگ معین

مرکز

میان، وسط، میان دایره، نقطه وسط دایره، جمع مراکز، محل اصلی و فراوانی چیزی، محل، مقام، پایتخت. [خوانش: (مَ کَ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

مرکز مراکش

828

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری